روياي دانشگاه من
نوشته شده توسط : حامد وکیلی

 به قلم حامد وكيلي

روزهاي من در دانشگاه ياسوج روزهاي پر فراز و نشيبي بود روزهايي پر از اشك ها و لبخند ها؛ خوبي ها و بدي ها؛ خيرها و شرها؛ پيروزي ها و شكست ها؛ اما روزها ي سال 88 متفاوت از آنچه بود كه تا آن زمان گذشته بود.

نوشتن از آن روزها سهل ممتنع است؛ حوادث بسيار است و همين انتخاب را بر من سخت كرده! و سخت تر نيز شرح آن حوادث است به طوري كه خواننده را با گوشه اي از آن احساسات و التهابات آشنا سازد.

در آن روزهايي كه ما نه شب داشتيم و نه روز، تحصناتمان هم شب و روز نمي شناخت. آن روز هايي كه نه تهديد چاره ساز ما بود ونه تطميع؛ نه ارعاب ياراي مقابله با ما را داشت و نه اخراج؛ نه گرسنگي بر ما فايق آمد و نه بي خوابي؛ و باري آن همه شور و اشتياق بيشتر به رويا مي ماند و به نوعي مي توان آن روزها را «روياي دانشگاه من» نام نهاد.

در آن "رويا" همه هم فكر با هم برنامه ريزي مي كردند هم دوش هم فرياد مي زدند و همراه هم هزينه دادند! و نه رهبري داشت و نه سروري و بسان "ياران دبستاني" با هم و همراه هم بودند و در آن ميان هيچ تفكر انحصارطلبي را مجال جولان نبود و به تعبير حافظ "عرصه ي شطرنجشان را مجال شاه نبود"

تا كه بازي رخ نمايد بيرقي خواهيم راند

عرصه ي شطرنج رندان را مجال شاه نيست

اگر در 16 آذر 32 بزرگ نیا  قندچي و شريعت رضوي بودند كه ايستادند، در روزهاي "روياي دانشگاه من" ده ها قندچي و شريعت رضوي حضور داشتند و بسان «بزم محبت» همه در حكم رهبر و شاه بودند.

بنازم به بزم محبت كه آنجا

گدايي به شاهي مقابل نشيند

 تحصناتي كه تمامي نداشت و متحصنيني كه شب و روز نمي شناختند و نه سرماي شب هاي زمستانِ ساحلِ رود بشار مانع تحصنِ شبانه شان شد و نه گرماي روزهاي خرداد آنان را از ايستادگي باز داشت و بعد از هر مقاومت هرگاه مسؤولي حاضر به گفت و گو با آنان مي شد خود را مقابل دانشجوياني با گونه هاي گل انداخته مي ديد كه سادگي از چشمانشان و صداقت در گفتارشان موج مي زد و چه بوالعجبي بود كه در نهايت "دانشجو" متهم به سياسي كاري مي شد!بگذريم...!

بگذاريد تنها از خوشي هايش بگويم البته تا جايي كه ذهن نگارنده ياري دهد و آنجا كه اتفاقات نغزي از قلم افتاد، خالقان "روياي دانشگاه من" بر من ببخشند و خود اصلاح فرمايند.

با صبا افتان و خيزان مي روم

وز رفيقان ره استمداد همت مي كنم

اما اگر بخواهم كمي شعله احساسات خويش را فرو كشم و كمي از اين "بدمستيِ" خويش بكاهم مي توان چيزهاي ديگري را هم در آن روزها ديد كه نسبتي با آن "رويا" نداشت اما "واقعيت" داشت! آري، آن روزها گويي روي ديگري هم داشت. رويي كه مستيِ آن روزها ما را از آن غافل داشت و تذكار آن در اين روزها  خماريِ آن "رويا" را از سرمان پراند و چونان خوره در ذهن، به جان نهال "رويا" افتاد و تا آن هنگام كه بروز يابد و زير تيغ "واقع بيني" وارسي و آسيب شناسي گردد.

گويي كساني بودند كه در گفتار با ما همكلام بودند اما در عمل نه و كساني هم در عمل همگام ولي در هدف نه! گويي عده اي شب ها با ما هم نظر بودند ولي روزها به پستوهاي خود خزيده و عده اي نيز روزها هم دوش ما شعار داده ولي شب ها تا سخن "غير" نبرده، نرميده!

گويي آن چيزي كه به عنوان «درد مشترك» مشتركاً فرياد زده مي شد، «فرياد مشترك» بود اما «درد مشترك» ... نمي دانم شايد اينطور درست تر باشد كه عده اي با «درد» آمدند اما «درد» شان متفاوت بود!

عده اي دردشان، رخْ زردْ كن بود ولي دردِ عده اي در "رخِ سرخ" بود!

بيش از اين نتوان پرده از اين "راز" گشود و يا شايد هم اين قلم دگر ياراي دريدن اين "پرده" را ندارد اما بگذاريد همين جا بگذريم.

در پايان به احترام همه ي آناني كه در ساختن روزهاي "روياي دانشگاه من" متحمل سختي شدند، كلاه از سر برمي داريم و جلوي پايشان به احترام برمي خيزيم.




:: بازدید از این مطلب : 299
|
امتیاز مطلب : 53
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : سه شنبه 1 فروردين 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: